جهت عضویت در شبکه اجتماعی نمیدونم و دنبال کردنِ ⌘⌘ RAHGOZAR ⌘⌘ تمایل دارید ؟!
شبکه اجتماعی نمیدونم یک شبکه اجتماعی ِ قدرتمند ِ مبتنی بر وب است که کاربران آن میتوانند یک ارسال با طول بیشتر از 200 کاراکتر بهمراه تصویر، ویدئو، لینک و فایل داشته و با دنبال کردن کاربران، افکار و نظرات خود را با سایرین به اشتراک بگذارند. گروهها، کارمندان، همکاران و انجمنها با ایجاد یک شبکه اختصاصی قادر به ارتباط با یکدیگر بوده و به کمک تکنولوژی آراِساِس میتوانند تازه ترینها را پیگیری نمایند. شبکه اجتماعی نمیدونم توسط هر وسیلهی متصل به اینترنت از جمله تلفن همراه دنبالپذیر است!
عذر خواهي ميكنم شايد بعضي جا ها به لهجه ي يزدي نوشتم ، شايدم از كلمات تكراري هم استفاده كرده باشم
1392/05/10 - 15:10#شرمنده ...
يادم نيست تاريخ روزي كه نتايج اعلام شد
1392/05/10 - 15:10همچنان منتظر نتايج و همراه با استرسي بسيار وحشت ناك
حدود ساعت 5 بعد از ظهر يهو رفيقم زنگ زد كه بچه نتايج اومد
منم اون زمان اينترنت نداشتم زنگ مشرف زدم هماهنگ كرديم رفتيم خونشون
حالا اينقدر عجله داشتم يادم رفته بود اين كلمه ي عبور و رمز رو بردارم
بلاَخره گفتم اول تو مشرف بزن ببينيم تو چي كار كردي تا من
زنگ بزنم بپرسم ، 5 نفري جمع شده بوديم خونشون
آقا / مشرف داوطلب شد و اطلاعاتش رو وارد سيستم كرد
ديدم اردكان قبول شده يكي از شهرستان هاي يزد
ناراحت و گريه / پيش خودم گفتم اوه اوه
اين كه از ما درسش بهتر بود نتيجه اش اين شد ديگه واي به حال ما
دلسرد شده بودم گفتم پس من ديگه قبول نشدم
به اصرار دوستان منم اطلاعاتم رو زدم و
آقا همين طور كه سايت اومد بالا يهو تيتر وار داشتم ميرفتم جلو
ديدم نوشته دانشگاه پسران يزد
اصن وقتي ديدم ذوق مرگ شدم ، باورم نميشد / هي دو سه باري ميرفتم پايين سايت
بالاي سايت كه نكنه اشتباه شده باشه
حالا زيادم نميشد شادي كرد رفيقم مشرف ناراحت شده بود گريه ميكرد خب ما هم ديگه
زياد شادي نميكرديم
4تاي باقي كه خونه ي مشرف بوديم خدافظي كرديم و داشتيم ميومديم سمت خونه
كه سر راه مغازه ي بابا هم يه سر رفتم
بابام مكانيك خودرو هست
اومدم توي مغازه در حالتي كه اشك شوق ميرختم پريدم بغل بابام و داد ميزدم
ميگفتم بابا قبول شدم ، بابام هم با دستاي روغنيش صورتم رو گرفته بود
از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد
يه چيزم بگم اولش كه اومده بودم توي مغزه با حالت گريه فكر كرده بودم
يه كسي مرده ، آخه با بغض توي گلوم ميگفتم بابا ...
: )
يادش بخير
از بابا خدافظي كردم و اومدم خونه صورت شدم
حالت گرفته مامان من قبول نشدم !!!
مامانم هم اون شب داشت سبزي پاك ميكرد سبزي رو انداخت رو زمين و چيزي نگفت
دوباره بعد چند دقيقه گفتم شوخي كردم بابا قبول شدم
حالا مگه باورش ميشد ديگه گفتم بيا زنگ بزن به بابا ببين چي ميگه
خبر رو كه فهميد ميگه مادر الهي ذليل نشي ، مسخره ي لوس
: |
ديگه همون شب هم سريع فاميل دور هم جمع شدن و يه چايي ، شيريني مختصر
و تمام ...